Monday, November 1, 2021

33

 دورمو آدمهای از متوسط جامعه جسورتر و مصممتر و کلا حسابی تر گرفتند. معلوم نیست چطور این قدرمهندسی شده این حلقه شکل گرفته. دلم میخواد آنها بی وقفه قدرتمند بشن و به من و گیجی دائمی و دستهای آویزان بلندم، سرد و ظفرآلود نگاه کنند. 

خواب بهنازو دیدم اخیرن. صبح اینستاگرامشو چک کردم دیدم بسته ست. بهنازو مجموعا دوبار دیدم هر دو تصادفی هر دو درسینما. اولی ازم فندک گرفت. دومی فقط دست تکون داد. یکبار هم صفحه نقاشیمو به دوستاش معرفی کرد. چند تا از دوستاش ازم کار خریدن. خودشم خرید. من تا اون موقع چیزی به کسی نفروخته بودم. به جز یک  پراید نوک مدادی به یک کفش فروش جوان در سال 95. ولی دیگه فروختم. به همه گفتم قیمتو هر چی بگین همون میدم. هیچ کس قیمت غیرمعقولی نگفت. ای بابا. چطور ممکنه. بزرگواری اذیتم میکنه.  لذت هم میبرم. بهناز توی خوابم داشت چوب میتراشید که باهاش یک موجود زنده درست کنه؛ شی ای شبیه میوه بادوم زمینی متوسط. توی یک خونه خشتی نشسته بود. همینجوری که داشت کار میکرد -شبیه لایواش رو به دوربین- توضیحم میداد. گفت اینا خودشون بزرگ میشن و پوستشون نرم و ژله ای میشه. من انگار دور باشم ولی دیده هم میشم. آروم گفتم اگه خیلی بلند شن باید جاشون عوض شه؟ شنید و گفت نه با بلند شدن اینا سقف خونه کش میاد و ارتفاعش زیادتر میشه. اصلا برای همین دارم اینارو میسازم که سقفو بلند کنن. اصلا میخوام سقف خالی بسازم و تکون خوردنشو ببینم. وگرنه تراشیدن این بادوم زمینی ژله ای که نشه خوردش به چه دردم میخوره. حیرت نکردم. دوباره با همون سمباده در دستش به دوربین نگاه کرد وبا خونسردی گفت نمیتونه خونه بسازه. و باید برعکسشو بسازه. راه دیگه ای نیست. صحنه بعدی خواب؛ یک درشکه مدرنه. بهناز توی درشکه رو پر کرده و داره از تهران میره. هیچ وسیله بزرگی توش نیست. همش خنزر پنزر. بزرگترین وسیله توی کابین، که برام قابل شناسایی هم نیست، اندازه کف دسته. سرسام میگیرم از شلوغی. یه سری از وسایلم بالای کالسکه اند. ولی مجازی اند. شکل نورهای شب رنگ آبی و نارنجی تو هوا تکون میخورن. انگار خیلی دورن ازما، فقط به نظر میرسه نزدیک کالسکه اند. مثل ماه. همشون روی هم اندازه ماه هم فضا اشغال کردند، نه بیشتر. نورها یکجورایی کد بصری ان. سعی میکنم ازش سر دربیارم ولی برای بهناز مسلمه که دقتم فایده ای نداره، نمیتونم. با بی تفاوتی بند کفششو میبنده و با همون لبخند سرد و ظفر آلود ایده آلم کجکی سوار میشه و میره. 

خیلی وقت بود کار اجرایی تعطیل بود نمیرفتم بازدید. ولی توی این چهل روز گذشته چندباری رفتم. دیدم هر کسی مثل سابق کار خودش را میکند. حالا شاید تذکری اشاره ای چیزی هم لازم باشد. که البته نه وظیفه ام هست نه کسی از من حساب میبرد. وظیفه من در این نظارت ها این است که گزارش پیشرفت صورتجلسات هفتگی را ارزیابی کنم. مشاهده جزییات مراحل بتن ریزی و آرماتوربندی و لوله گذاری، در فضایی کاملا کارگری ( زیبا و حیرت آور). بی مزه گی وظیفه ام سابقن اذیتم میکرد حالا ولی بنظرم کاملا شایسته است. شب هم یک فال حافظ گرفتم که نوشته بود «اخلاقتو خوب کن همه چیز درست میشه». انگار همه چیز غلطه. عقلم رو دادم دست یک مرد مست ظفرمند قرن هشتی. 


در آخر شاید آن مرد دیگر درست گفته باشد. متریال، خوراک. دنبال داستانم. به همه چیز اینطور نگاه میکنم. برای همین زندگی نمیکنم. به خودم دروغ میگویم یکجوری که معلوم نباشد دروغ میگویم. ولی چه اهمیتی دارد. بنظرم عصاره میل زمانه ام این است 





Sunday, October 24, 2021

32

1- سیزیف از طرف خدایان محکوم است که تا ابد سنگی را به بالای کوه ببرد. وقتی سنگ به بالا می‌رسد، از آنجا پایین می‌غلتد و او باید دوباره آن را بالا ببرد. این دور تسلسل باطل تا ابد ادامه پیدا می‌کند.

2- چندتا کار را با تکرار بی اندازه ام خوب بلد شدم . مرتب چیدن خریدهای مامان توی کابینت بالای گاز؛ خط صاف درآوردن پشت موهای بابا با ماشین تراش؛  بحث راه انداختن بیهوده، پختن ته چین، گوگل کردن همه چیز، و ویران کردن. خاصه روابطم.  تازگی هم فهمیده ام در زندگی روتین بی نظیرم. این آخری ترس تراژیک همیشگی ام بوده. گاهی گریزهای پرخطری از آن استاتیک دلهره آورتجربه کردم ، در جستجوی رهایی. حالا اما کمی دورتر ایستاده ام و خودم را میبینم که توی این چرخه به ظاهر بورینگ چقدر آزادم. اصلا معنی آزادی باید زیر همین مواجهه صادقانه با بطالت خوابیده باشد. در ایستایی و رویارویی و پذیرش عادت ها. مثلا همین خراب کردن.  پی برده ام چرا جایی که خراب نمیکنم و همه چیز درست است احساس خفگی میکنم. فهمیدن دو بال به آدم میدهد که باهاش برود به آشیانه اش. گیرم آن خلد برین به لحاظ فرمی، آواری از یک آشیانه باشد. ولی در معنی، جان پناه هم هست.

3-  در نوت گوشی به تاریخ مارچ 2017 این جمله از زن در ریگ روان را نگه داشته بودم:" ناگهان اندوهی به رنگ سپیده دم در دلش جوشید. چه بسا زخم های هم را بلیسند. اما تا ابد میلیسند و زخم ها هرگز شفا نمی یابند و سرانجام زبان ها فرسوده میشوند."


Wednesday, October 20, 2021

31

صحنه اینطور شروع می شود. چند نفر دور یک لوله قطر بزرگ فولادی مشغول کارهستند. دو نفر دارند پوشش پلیمری دور لوله را با شلنگی که از توش آتش درمیاد آب میکنند. سه نفر آنطرف تر دارند سر لوله را به اتصالاتش جوش میدهند با دقت و ظرافت خاص خودشان. صدای غالب صدای دستگاه جوشکاریست و جرقه هایی که پرت میشوند توی سر و صورتم. جرقه های بی خاصیتِ آتشی که نمیسوزاند، ولی نابینا میکند. چند قدم با فاصله؛ جمعیتی آدم آهنی درارکستر سمفونی، با حرکات هیستریک سر، آرشه را روی سیم های ویولون چسبیده به گوششان میزنند. موسیقی مرثیه است. نور روی سن آبیست. آرشه کشیده نمیشود. همه حرکاتشان ضربه است. صدای مرثیه از صدای جوش پیشی میگیرد. من عقب عقبکی مسیر دور دریاچه را برمیگردم. باد ظاهرا موافق من است ولی موهای با دقت کرلی شده ام را بهم میریزد. لابد موافقت یعنی همین. چشمهام از خیرگی به جوشکاری دیگر چیزی نمیبیند. یک صفحه سفید و لکه های محو نور. ربات ها دوره ام میکنند. سازهای کوبه ای شان را با یک ریتم ثابت تکرار میکنند. عقبکی رفتنم را سریعتر میکنم.  دو انبر از پشت شانه ام را میگیرند. سرعتم را کم نمیکنم انبرهای چفت شده با همان سرعتی که من دارم باهام عقبکی می آیند . از جنس و شکلشان هیچ تصویری ندارم. حرکت یا صدایی هم -اگر داشته باشند- لای صدای مرثیه و جوش گم شده. لکه های نور قابل تفکیک میشوند ولی هنوز تار است. یک انبر از روی شانه ام برداشته میشود. گریه ام میگیرد. با تعللی یک دقیقه ای از همان پشت چیزی به سمت لبهام می آید. . بوی سوختگی توتون را متوجه میشوم. ارکستر تمام شده ربات ها خودشان را به ترتیب و قاعده ای از پیش تعیین شده توی دریاچه می اندازند. حس میکنم حجم جلوی دهنم همان انبر است که حالا دیگر روی شانه ام نیست. میگیرمش. دست است. که اندازه من انگشت دارد. وحشت آور است. چه کسی میتواند اندازه من انگشت داشته باشد. قرار نبود اینجا کسی انگشت داشته باشد. قرار بود فقط عقبکی راه برویم و گوش کنیم به صدای لوله فولادی که حالا پوششی ندارد و  با شلنگی اشباع از اکسیژن فشرده بریده میشود. نوتش را آنالیز کنیم ببینیم چطور صدایش از جوش و مرثیه بالا میزند. گوش کردنمان که تمام شد آن را صورتجلسه کنیم بعد پولمان را بگیریم و سوار ماشین بشویم برگردیم خانه استراحت کنیم تا برای مسئولیتمان در ارکسترسمفونی فردا آماده باشیم. میخواهم دست را برگردانم روی شانه ام .نمیشود. اگر میدانستم انبری که شانه ام را گرفته دست است و آن دست اندازه من انگشت دارد ..اگر میدانستم .. افسوس. باز هم فرقی نمیکرد با حالا که نمیدانستم.  حسش نمیکنم. 

Tuesday, October 5, 2021

30

 اگر به طور خلاصه ازم بپرسند این روزها بیشتر درگیر چه موضوعی هستی، احتمالا یکی از اولین پاسخ هام تعجب است. بسیار درگیر تعجب هستم. هر بار وسط کاری یا وسط خوابی یا در هر موقعیتی که مشکوک شدم و مچ خودم را گرفتم و پرسیدم که دقیقن الان داری چیکار میکنی پاسخ اول یا دومم این بود که دارم تعجب میکنم. تو هم بیا با هم تعجب کنیم. چون میتوانم قانعت کنم که این موضوع حجیم شدن ماکارانی در آب جوش بعد از هشت دقیقه واقعا تعجب دارد. یا چه کسی میتواند متوجه شگفتی ایستادن روی زمین و نایستادن روی غیر زمین نشود. فکر میکنم همه این سالهایی که گذراندم این کار را نکرده بودم. تعجبم با من رشد نکرده و همه اش جمع شده و انگار یک سوزن به کیسه اش خورده و مثل شن یا نمک دارد توی لحظه هایم خالی میشود. اساسن مکانیزم احساساتی که تجربه نکردیم همین است. یکجایی بالاخره میپاشد به دیوار. انگار تازه فهمیدم تعجب یک اتفاق است که توی بدن می افتد.  ولی خب گاهن بنظرم می آید این حجم از تعجب متناسب با واقعه پیش روم نیست.  همانطور که پوکر فیسی گذشته ام متناسب با پیشامدها نبوده.  همیشه عاشق یادگرفتن شعبده بازی بوده ام. از دیدن صورت های متعجب لذت میبردم و بنظرم مجیک واقعی آن اتفاق توی صورت آدم ها بود نه غیب کردن سکه و نصف شدن آدم توی جعبه.  

نه در خردسالی حتا وقتی بزرگتر شده بودم هربار تنها میشدم بجز ماتیک بنفش مامان را به لب و گونه مالیدن و جوراب مشکی شیشه ای با کفش های پاشنه بلند پوشیدن، توی آینه ادای آدم های متعجب را درمی آوردم. بعدها یک کار دیگر هم اضافه شده بود. تازه ماهواره گرفته بودیم و بجز 8 کانال ایرانی بقیه اش پسورد داشت. من هم که میدانید"الهه فهمیدن چیزهایی که باید از من پنهان شوند" هستم . پسورد را یکجوری فهمیدم و به خوراک تنهایی ام این هم اضافه شده بود. با جوراب شیشه ای جلوی تلویزیون با دیدن شبکه های عجیب و دست نیافتنی تمرین تعجب کردن میکردم. یک آینه کوچک هم کنارم بود برای چک کردن حالت اجزای صورتم. آنقدر تنها شدم و آنقدر تمرین کردم که بالاخره خوب بلدش شدم. بعد از آن درموقعیت های تعجب میمیک صورتم خیلی تغییر میکرد. به قدری که به نظر بقیه می آمد دارم سکته میکنم و چقدر سورپرایز کردنم به آنها کیف میدهد. ولی این یک نمایش موفق بود چون سنسی درونم وجود نداشت، البته که داشت اما ابدا به آن اندازه نمایشی نبود. نمیدانم چقدر از حس هام را تا به حال توی بدنم تجربه نکرده  ام و نمیشناسم و بجاش ادایش را بازسازی کرده ام. ژیژک در یک روایتی  ترسیم میکند که در یونان باستان رقابتی بین دو نقاش به اسم زئوکسیس و پاراسیوس که میخواستند ببینند کدامشان میتواند توهمی قانع کننده تر را نقاشی کند درگرفت. زئوکسیس انگورهایی چنان رئال ترسیم کرد که پرنده ها برای نوک زدن بهش به سمت نقاشی فرود می آمدند. اما برنده رقابت پاراسیوس بود که پرده ای را روی دیوار اتاقش کشید و وقتی زئوکسیس به دیدارش آمد گفت لطفا پرده را کنار بزن و نشانم بده چه کشیده ای.. این ساختار یکی شدن پوست با نقاب به مرور زمان حداقل برای من قابل لمس است. حالا هی به خودت میگویی نقابت را دربیار ببینم زیرش چی داری. ولی نقاب حالا عین آن پرده پاراسیوس است.  

Tuesday, September 28, 2021

29

چهارمین عینک آفتابی ام را گم کردم. طی سفر استانبول سه ماه پیش. گم کردن عینک های آفتابی شبیه به هم بصورت پیاپی باید یک معنی ای داشته باشد. مثلا چرا آن عینک که فریم چوبی گردی دارد را گم نمیکنم؟ چرا فقط عینک های زاویه دار محبوبم؟ آن سه تای قبلی را معلوم بود که کجا جا گذاشتم ولی این آخری که یک سال و نیم پیش با پس اندازم خریدمش که عزیزترین بود، که از لحظه خریدنش از گم شدنش میترسیدم، هیچ وقت معلوم نشد کجا گمش کردم. همه لحظاتم را از خارج شدن از خانه و سوار تاکسی شدن و خارج شدن از اتاقک های بازرسی و گیت های فرودگاه، هنگام قراردادن کیفم در باکس بالای صندلی و خارج کردن آن، موقع پیاده شدن و بعد توی صف پاسپورت چک ایستادن و نهایتا از توی ساختمان فرودگاه جدید استانبول خارج شدن و لحظه برخورد مستقیم آفتاب توی چشمم؛ که انگار همان لحظه عامدانه از پشت ابر آمده بود بیرون که چیزی به عرض من برساند؛ و دست کردن توی کیفم و پیدا نکردن کیس عینک را تا این لحظه با آن وسواس متعلق به خودم هزار بار مرور کردم. و حتا صحنه قبلی تکان دادن کیس عینک و ظرف قرص نعنا که مطمئنم میکرد داخلشان پر است و گذاشتنشان در کوله ام حدود بیست دقیقه قبل از خارج شدن از خانه به سمت فرودگاه را هم از ذهنم میگذرانم. وقتی آنجا بودیم به خودم قبولاندم که در خانه دقیقا روی جاکفشی کنار گلدان جا گذاشتمش و همه آن پنج روز را به امیدی که ریشه های مصنوعی پلاستیکی در دلم دوانده بود گذراندم. لحظه ای کنار ساحل دریای سیاه، لحظه بعدی وقتی درکافه ای وسط کوچه ای که با پیچک برایش سقف درست کرده بودند نوشیدنی سکرآوری نوشیده بودم یا موقعی که توی صف دوویز برای تبدیل پول ایستاده بودم و به دختر و پسر بلوند جلوییم نگاه میکردم و لحظات ناخودآگاه دیگر؛ ترسی از دلم رد میشد که اگر کنار گلدان روی جاکفشی نباشد چی؟ آن ترس میتوانست مرا از پا بیاندازد که نخواهم به تهران برگردم. میخواستم پیچک ها دورم بپیچند و مرا تبدیل به سقف آن کافه کنند. میدانستم سقف ها عینک لازم ندارند و دنبالش هم نمیگردند. وقتی برگشتم و دیدم که نه کنار گلدان که حتا توی کابینت سیب زمینی پیازها یا پشت پالت ها و لای کتابهای کتابخانه هم نبود و بعد ازینکه راننده تپسی را پیدا کردم و او هم گفت در ماشین چیزی نبوده یا اگر بوده او هیچ وقت نفهمیده چون هر کسی میتوانسته برش دارد در این پنج شش روز گذشته. و بعد از تحقیق درباره دسترسی به گمشده های هواپیمایی ایران ایر و نهایتن بی نتیجه بودن جست و جوهام تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت عینک نخرم یا دست کم آن فریم محبوب تکرار شونده را با قیمت گزاف نخرم؛ حالا که سه ماه از آن روز گذشته و من لباس سیاهم را درآورده ام، دوستی دارد به سفری آنسوی آب میرود و ازم میپرسد چیزی نمیخواهی و من عکس یک عینک از گوگل بهش میدهم میگویم هر چیزی شبیه به این با هر قیمتی که دیدی. میگوید این که عین آن چهارتای قبلی ات است و میخندد. تصور من این بود که انتخاب این دفعه ام متفاوت بود؛ نه تصادفی بلکه هشیارانه میخواستم که متفاوت باشد. ولی از بیرون این طور نبود. آدمیزادی که من باشم برای هر چیزی یک الگوی مطلوب دارم. الگویی که این پتانسیل را دارد که تا آنجا که زورش میرسد توامان مشتاق و مضطربم کند. آنقدر بخواهمش که ترس از دست دادنش به اسکلتم فشاری وارد کند. معلوم است برای هیچ چیزی که این ویژگی را نداشته باشد اصرار نمیکنم و بی حساب برایش خرج نمیکنم. دیگر این آدمیزاد را میشناسم و ازش کمتر تعجب میکنم. یاد ژیلا می افتم که گفت اخیرا دارد همه چیزی از درونش را می آورد بیرون. میرود توی یک کیوب شیشه ای. دارد خودش را برهنه میکند و فکر میکند هر چه برهنه تر باشد پوشیده تر است. 
بنظرم در آن وضعیت روی سطح و عیان خیال آدم راحت تر است. نه اینکه دیگر آسیب و خطری نباشد، هست. فقط اشراف داری.

Friday, August 13, 2021

28

[روش اعتراضی من هیچ وقت رای نیاورده . یادم هست که خانم معصومی دبیر شیمی1 غافلگیرانه گفت آزمون نیم ترم را بجای هفته بعد، فردا میگیرد و همه غر زدیم که نمیرسیم ولی او تصمیمش قطعی بود. زنگ تفریح عده ای گفتند برویم با ناظم صحبت کنیم و عده ای نظرشان بود که با خانوم توافق کنیم آزمون را بدهیم ولی نه از 10 نمره بلکه از 5 و یک 5 نمره دیگر را بعدن بدهیم. من نظرم بود که وقتی برگه ها را پخش کردند بی جواب بگذاریمشان توی کیفمان و به ایشان تحویل ندهیم. مهلت آزمون را همانطور آرام بنشینیم به خانوم نگاه کنیم. بنظرم بلخره بعد ربع ساعتی توی مردمک سی تا دختر پانزده شانزده ساله دقت کردن، احتمالا ناروایی تصمیمشان پیدا میشد و خودشان کلاس را ترک میکردند و بعدن هم بی اشاره به آن ساعتی که گذشت، ادامه میدادند. این بار احتمالا با انصاف تر. از نظر من سه نفر مطلع شدند و هر سه نفر بنظرشان جالب بود ولی خب رفتند توی تیم پنج نمره ای ها. من هم بعدش بهشان ملحق شدم.]

امروز فکر کردم باید جایی باشد لای اضطراب و خشم و غم جمعی مان بخندیم .  شبیه آن دختر افغان بین تمیز کردن اشکهای بی وقفه اش بعد از گفتن "ما برای کسی اهمیت نداریم و توی تاریخ هم میمیریم. خیلی خنده داره."  ثانیه ای هم خندید. من را هم بطرز دردآوری خنداند. خنده  یک پدیده پیچیده حرکتیست و قابل تحلیل در سه لایه عصب شناختی، زبان شناختی و جامعه شناختی.  اگر یادم باشد اولین بار داروین متوجه شد خنده مسری هم هست. آن کیفیت خنده دختر افغان در چشم من سهم گین ترین اعتراض هاست. برویم تمرین کنیم چطور میان بغض های بی امانمان؛ دم و دستگاه زورمند جهان تان و آن تاریخی که دارید ثبت میکنید و آن سیاست های جانی جاری تان را به سخره بگیریم. دلم میخواهد آن آرشیوی از اعتراضات که قرار است پاک شود و جایی درز نکند پر از صدای بلند قهقهه باشد . از تمام خانه ها از تمام کوچه ها و شهرها. چه کابوسی ترسناک تر از این؟

Wednesday, July 28, 2021

27

اول: 
حال یک چیز را میدانم آن هم اینکه برای ادامه دادن لازم است جهان ها را تفکیک کرد. باید از فضای رویا نوشت و آن را وارد جهان کلمات کرد تا از حضورشان در جهانهای دیگر جلوگیری شود. برای اینکه در کسالت های روزمره خود دیوانه نشویم و جنون اخبار بیرون به رگ های مالیخولیای نحیف و تیرخورده مان خون تزریق نکند و آنها را آنقدر برجسته نکند که هربار موقع مالیدن لوسیون روی بدنمان متوجه شریان های ضخیمش شویم؛ باید به آن حیوان نازنین فضا داد و در آن فضا غذایش داد. قبل ازینکه خودش دست به کار شود و بخوردمان. 

دوم:
تمام ذهنم دیالوگ است. یکی در موضعی مسلط تر از دیگری، معمولا دارد شک میکند به یک سوژه اتفاقی. دیگری ( کوچکتر است) باهاش بحث میکند و ذهن اولیِ مسلط را بطرز مهندسی شده ای میبرد به سمت شک به قوه عاقله اش. اولی سعی میکند در کمترین زمان پاسخ شفاف منطقی ای بدهد و خودش را برهاند دومی جواب را با طرح سوال دیگری پاسخ میدهد و کم کم اساس و وجودش را میبرد زیر سوال. کمی که میگذرد کوچکتر پررور میشود و به آنچه اولیِ مسلط در طی سالیان کسب کرده میخندد. اولیِ مسلط که دیگر مسلط نیست و با خنده های کوچک هیستریک شده قلبش گوم گومب میزند. حرکت هایی احمقانه میکند و تنها ابزارش جثه اش است. کوچک را میزند. کوچک بیشتر میخندد. هر کدام  بعدا تنها میشوند. کوچک در خلوتش کوچک تر شده و دارد سوال های کم اهمیت تر و عجیبتر را در قالب کلمات قلمبه تر با لحنی که تبختر قلابی اش را، همه، بجز مسلط، متوجهش میشوند، آماده میکند. مطمئن است در یکی از این مباحثات که مسلط حسابی عصبی شده دست از زدن او برمیدارد و خودش را ناکار میکند. هدف مشخصن همین است. در تنهاییِ مسلط چیز به درد بخوری نیست. هیچ نقشه ای برای مناظره بعدی ( که احتمالا دقیقه بعدی اش اتفاق می افتد) ندارد. رویا میبیند. به دیوار نگاه میکند و از توی دیوار یک قاب نورانی پیدا میکند که او را به یک دنیای دیگر میبرد. او نمیرود. از این درها خیلی به رویش باز شده ولی کارمندتر از این حرف هاست که واردشان بشود. بنظرش این دریچه های باز و به اختیار وارد نشدن ها خودش دستاوردیست که هر شخصی قادر به کسب آن نیست. همین بهش احساس تسلط بیشتر میدهد. رویاها در سطح ارضایش میکنند. عرقش را با لبخند پاک میکند انگار کوه کنده. به عرقی که از این بیرون ریخته افتخار میکند. همان لحظه ی پاک کردن عرق، شکی به سراغش می آید که آیا این عرق حقیقی است؟ وقتی دستم از هیچ دریچه ای عبور نکرده؟ شاید این احساس رضایت ساختگی باشد. اینجا سریعن دیگریِ کوچک وارد میشود. و این جدال با ولع نابودی بزرگ مسلط و بدون آلوده شدن دست کوچک تا ابد ادامه دارد. 


سوم:

در نوت گوشی همیشه یک لیست خرید وجود دارد. نزدیک به دوماه است که در صدر این لیست "محوکن" برای نقاشی نوشته ام. زیر محوکن همه چیز هست از تخم مرغ تا سالت نیکوتین. قسمت تعجب آور این است که من وقتی از خانه خارج میشوم دیگر به لیست نگاه نمیکنم و اگر یک قلم را یکبار فراموش کنم بار بعدی یا نهایتا دوبار بعدش حتما آن را خواهم خرید و آن را از لیست پاک میکنم. در این دو ماه بارها و بارها به شهرکتاب و یا  لوازم نقاشی فروشی رفته ام و همه چیز خریده ام الا محو کن. الان دیگر مطمئنم که محو کن مهم نیست کالبد داشته باشد یا نه، همیشه چه در قالب حروف چه حتا تصویر ذهنی که او را تداعی کند، خاصیتش را دارد. زورش به چیز دیگری نرسیده و مکررا خودش را محو میکند. این یک نمونه است. و بقیه چیزها هم همین کارکرد را -احتمالا- دارند. مثلا او. دیگر چیزی ازش جایی ثبت نیست.  دیگرتماسی در قالب حروف و لغات حتا در پوشه های پنهان دیوایس هایم با او ندارم. دیگر مطمئنم هیچ چیز نیست. ولی وقتی میگویم او، یک تداعی هست. و آن تداعی کارکرد دارد. از این چیزهای بدون کالبد پر کارکرد باید بیشتر ترسید.


33

 دورمو آدمهای از متوسط جامعه جسورتر و مصممتر و کلا حسابی تر گرفتند. معلوم نیست چطور این قدرمهندسی شده این حلقه شکل گرفته. دلم میخواد آنها بی...