دورمو آدمهای از متوسط جامعه جسورتر و مصممتر و کلا حسابی تر گرفتند. معلوم نیست چطور این قدرمهندسی شده این حلقه شکل گرفته. دلم میخواد آنها بی وقفه قدرتمند بشن و به من و گیجی دائمی و دستهای آویزان بلندم، سرد و ظفرآلود نگاه کنند.
خواب بهنازو دیدم اخیرن. صبح اینستاگرامشو چک کردم دیدم بسته ست. بهنازو مجموعا دوبار دیدم هر دو تصادفی هر دو درسینما. اولی ازم فندک گرفت. دومی فقط دست تکون داد. یکبار هم صفحه نقاشیمو به دوستاش معرفی کرد. چند تا از دوستاش ازم کار خریدن. خودشم خرید. من تا اون موقع چیزی به کسی نفروخته بودم. به جز یک پراید نوک مدادی به یک کفش فروش جوان در سال 95. ولی دیگه فروختم. به همه گفتم قیمتو هر چی بگین همون میدم. هیچ کس قیمت غیرمعقولی نگفت. ای بابا. چطور ممکنه. بزرگواری اذیتم میکنه. لذت هم میبرم. بهناز توی خوابم داشت چوب میتراشید که باهاش یک موجود زنده درست کنه؛ شی ای شبیه میوه بادوم زمینی متوسط. توی یک خونه خشتی نشسته بود. همینجوری که داشت کار میکرد -شبیه لایواش رو به دوربین- توضیحم میداد. گفت اینا خودشون بزرگ میشن و پوستشون نرم و ژله ای میشه. من انگار دور باشم ولی دیده هم میشم. آروم گفتم اگه خیلی بلند شن باید جاشون عوض شه؟ شنید و گفت نه با بلند شدن اینا سقف خونه کش میاد و ارتفاعش زیادتر میشه. اصلا برای همین دارم اینارو میسازم که سقفو بلند کنن. اصلا میخوام سقف خالی بسازم و تکون خوردنشو ببینم. وگرنه تراشیدن این بادوم زمینی ژله ای که نشه خوردش به چه دردم میخوره. حیرت نکردم. دوباره با همون سمباده در دستش به دوربین نگاه کرد وبا خونسردی گفت نمیتونه خونه بسازه. و باید برعکسشو بسازه. راه دیگه ای نیست. صحنه بعدی خواب؛ یک درشکه مدرنه. بهناز توی درشکه رو پر کرده و داره از تهران میره. هیچ وسیله بزرگی توش نیست. همش خنزر پنزر. بزرگترین وسیله توی کابین، که برام قابل شناسایی هم نیست، اندازه کف دسته. سرسام میگیرم از شلوغی. یه سری از وسایلم بالای کالسکه اند. ولی مجازی اند. شکل نورهای شب رنگ آبی و نارنجی تو هوا تکون میخورن. انگار خیلی دورن ازما، فقط به نظر میرسه نزدیک کالسکه اند. مثل ماه. همشون روی هم اندازه ماه هم فضا اشغال کردند، نه بیشتر. نورها یکجورایی کد بصری ان. سعی میکنم ازش سر دربیارم ولی برای بهناز مسلمه که دقتم فایده ای نداره، نمیتونم. با بی تفاوتی بند کفششو میبنده و با همون لبخند سرد و ظفر آلود ایده آلم کجکی سوار میشه و میره.
خیلی وقت بود کار اجرایی تعطیل بود نمیرفتم بازدید. ولی توی این چهل روز گذشته چندباری رفتم. دیدم هر کسی مثل سابق کار خودش را میکند. حالا شاید تذکری اشاره ای چیزی هم لازم باشد. که البته نه وظیفه ام هست نه کسی از من حساب میبرد. وظیفه من در این نظارت ها این است که گزارش پیشرفت صورتجلسات هفتگی را ارزیابی کنم. مشاهده جزییات مراحل بتن ریزی و آرماتوربندی و لوله گذاری، در فضایی کاملا کارگری ( زیبا و حیرت آور). بی مزه گی وظیفه ام سابقن اذیتم میکرد حالا ولی بنظرم کاملا شایسته است. شب هم یک فال حافظ گرفتم که نوشته بود «اخلاقتو خوب کن همه چیز درست میشه». انگار همه چیز غلطه. عقلم رو دادم دست یک مرد مست ظفرمند قرن هشتی.
در آخر شاید آن مرد دیگر درست گفته باشد. متریال، خوراک. دنبال داستانم. به همه چیز اینطور نگاه میکنم. برای همین زندگی نمیکنم. به خودم دروغ میگویم یکجوری که معلوم نباشد دروغ میگویم. ولی چه اهمیتی دارد. بنظرم عصاره میل زمانه ام این است